شهید ردانی پور
25 دی 1399 توسط دُختِ ابوتراب
رفتم داخل و به نگهبانی که کنار در نشسته بود گفتم:« با فرمانده تون کار دارم.» گفت:« الآن ساعت یازده ست. ملاقاتی قبول نمیکنه.» نشنیدم و رفتم در اتاقش را زدم. گفت:« کیه؟» گفتم:« منم » گفت:« بیا تو » روی سجاده نشسته بود و داشت ذکر میگفت. چشمانش سرخ بود و… بیشتر »