شهید مهدی زین الدین
باهمه گرم مےگرفت و زود صمیمی مےشد.
جای خودش را توی دل بچه رزمنده ها باز کرده بود.
وقتی نبود جای خالیﺍﺵ زیاد حس مےشد؛ انگار بچه ها گم کرده ایی داشتند و بےتاب آمدنش بودند.
خبر که مےدادند اقا مهدی برگشته، دیگر کسی نمےماند…همه بدو میرفتند سمتش، مےدویدند دنبالش تا روی دست بلندش کنند.
از آنجا به بعد دیگر اختیارش دست خودش نبود.. گیر افتاده بود دست بچه ها!
مدام شعار مےدادند:« فرمانده آزاده…»
بالاخره یک جوری خودش را ازچنگ و بال نیروها درمےآورد.
مےنشست گوشهﺍیی ، دور از چشم بقیه با خودش زمزمه مےکرد و اشک مےریخت.
خودش را سرزنش مےکرد و به نفسش تشر مےزد که:« مهدی! فکر نکنی کسی شدی که اینا این قدر خاطرت رو مےخوان.
نه، اشتباه نکن. تو هیچی نیستی، تو خاک پای این بسیجی هایی!»
همین طور مےگفت و اشک مےریخت…
✿✿✿
“شهید مهدﻯزینﺍلدین”
فرمانده لشکر ۱۷ علیﺍبنﺍبےطالب(ع)
تولد: ۱۳۳۸_تهران
شهادت: جاده بانه سردشت، توسط ضد انقلابیون_۱۳۶۳
#برشیﺍﺯکتاﺏِ_خودسازﻯ_به_سبکِ_شهدا